دلنوشته 23
خیلی وقته برات ننوشتم ولی مطمئنم میتونی درک کنی... داداشی تو شکمم خیلی خستم میکنه دیگه جون نوشتم برام نمیذاره.... قبلنا موقعی که میخوابیدی میومدم و برات مینوشتم ولی مدتیه همینکه میخوابی منم زود باهات خوابم میگیره. یه مدت پیش وسایل و سیسمونی داداشی رو با هم اماده کردیم، خیلی ذوق داشتی و خوشحال بودی. موقعی که از داداشی واست تعریف میکنم خوشت میاد، بالشتشو میذاری رو پاهای کوچولو و خوشگلت و تکونشون میدی بهم میگی خودم میخوابونمش رو پاهام! هرچی بزرگتر میشی زیباتر و ظریفتر میشی، همیشه میگی من باربی هستم، لباساتو هی عوض میکنی، موهاتو باز میکنی یا بهم میگی مثل باربی برات ببندمش، صندل کوچولوی سفید و پاشنه دارتو پا میکنی و با ظرافت خاصی راه میری... خوشح...